امشب گلویم طعمِ گسِ گرسنگی می دهد!
گل واژه هایی از میانِ آرزوهایم برگزیده ام
می خواهم پا از گلیمِ خویش فراتر نهم
گله کنم از هرچه گره که بر زندگانیِ بشر است
و تو باید بگشایی
دلِ سر در گُمم که گاه، گیر می کند مثلِ مگسی در مُشتِ کسی
گیج است و دِگر تاب ندارد وُ تو باید به دادش برسی!
اگر مرگ را گُم کرده روحِ بیگانه با جسمم
اگر محکوم به زندگی ام
اشک هایم را چون گدازه هایی داغ ، روان خواهم کرد
تا بسوزد دلت شاید بر بندگی ام
در آن بارگاهِ خداوندگاری !
مگر تگرگی بر رگ هایِ آتشینم فرو ریزی
که سرد گرداند این تلاطمِ سوزانِ دلِ گناه آلودم را
سر بر خاکِ تو می گذارم
مثلِ گُرزی بر گُنه کاری بکوب ، شلّاقِ مجازاتِ آخرینت را بر من
مرا پُر گردان از توبه ای که پاک می کند زندگی ام را
گُریخته ام از سنگ هایِ بزرگ و کوچکی که گُمراهم کرده بود ازراه تو
دلم سخت پُر آرزوست
گُل هایِ اجابت را در سفره ی شامگاهم بچین
بگذار با گیلاس هایِ شیرینِ رحمت
که در دست هایِ دست گیر و بخشایش گرِ توست
افطار کنم امشب
کلمات کلیدی: